هو میشویم، همان روزی که تمام آنچه به دست ما سپردند را بر باد دادیم. درست همان روزی که دستمان را بر سرمان گذاشتیم و چشمانم را بستیم تا باور نکنیم. باور نکنیم پشت دست کسانی بازی کردیم که خیال میکردیم بردشان حتمیست. هو کردیم و دیکته گفتیم حرفهایی را که در دهانمان گذاشتند، آنهایی که ما را از خودمان دور کردند تا به خیال خودشان ببرند اما تمام ثروتمان را از ما گرفتند.
دلم تنگ است، آنقدر تنگ که هیچ واژهای نمیتواند حریف دلتنگیام شود. امروز جای انتظار فردا، دیروزمان را میخواهم. وسط سکوها، میان جمعیتی که نمیشناسمشان اما دوستشان داشتم. بعد از هر گل در آغوش بگیرمشان و بعد از باخت رویم نشود به چشمانشان نگاه کنم. ما از خودمان دوریم، خیلی دور، آنقدر دور که دلمان برای خودمان هم تنگ است. آسمان شهرمان ابریست و هر زمان که به وطنی خیره میشوم جا میمانم از خودم؛ همان جا، وسط سکو!
جا ماندیم از بلیط بازیهای وطنی نه پرواز به غربت. دور از مازندران با هیچ پروازی به نساجی نخواهیم رسید…
✍🏻 مهدی علیزاده
ما را در صفحات زیر دنبال کنید:
اینستاگرام
https://instagram.com/nassajisport
توئیتر
https://twitter.com/nassajisport
تلگرام
https://t.me/nassajisport1
فیس بوک
https://www.facebook.com/nassajisport1